ازخود با خویش
خاطرات
8.2.06
زندگی ، زندگي...
يكسال اول دوره ام را با تمام سختی ها و تنهايی ها، با تمام خاطرات خوب و بدش به پايان رساندم.
سال دوم و سوم تركيبی بود از آموزش تئوری و عملی كه در شركت آرشيتكتوری و مدرسه انجام ميشد. در طی سال، هر ۳ ماه یکبار برای چند هفته به مدرسه میرفتم . در شهر کوچک وانگن در آخرین ایستگاه سفرم آپارتمان کوچکی پیدا کردم .
طی تقريبا ۳ سالی كه در آلمان بودم، داشتن يك حمام و توالت خصوصی برايم همانند خواب و رويا شده بود . اولين شب در خانه خودم يكی از بهترين شبهای آنزمان بود. هنوز جايي براي خواب نداشتم . كيسه خوابی بود و راديوی كوچكي، پيتزايی بود و نوشيدني. اتاق خالی بود، ولی لذتی بود وصف نشدني. تصور اينكه اين اتاق كوچك فقط از آن من است، سرخوشم كرده بود.
با كمك برادرم كم كم موفق به خريد و تهيه وسايل خانه شدم. برای خريد وسايل وام كوچكی گرفتم و زندگی دوباره رنگ و روی ديگری پيدا كرد. صبحها سركار ميرفتم و از انجاييكه آپارتمانم در مركز شهر قرار داشت، هميشه دوستان عصرها بسراغم ميامدند و با هم خوش بوديم. اما زمانی كه مدرسه شروع ميشد، دوران سختی بود. بايد هر روزساعت ۴ صبح از خواب بيدار ميشدم و با اتوبوس و بعد با قطار به شهری كه در آن مدرسه قرار داشت ميرفتم. بعد از نيم ساعت پياده روی به مدرسه ميرسيدم و بعد از آن دوباره راه درازی را برای بازگشت طی ميكردم. كلا هر روز ۴ ساعت فقط در رفت و آمد بودم. حدود ساعت ۵ بعد از ظهر به خانه ميرسيدم. از ساعت ۷عصر تا ۹شب در مطب دكتر نظافت ميكردم. و بعد مشغول درس خواندن ميشدم. ودوباره فردا روزی جديد آغاز ميشد.
زمستانها سخت تر بود چون از روشنايي روز چيزي نميديدم. وضعيت مالی خوبی هم نداشتم . تمام حقوق ماهيانه ام برای كرايه آپارتمان و وام صرف ميشد و با پولی كه از كار عصرها در مياوردم، زندگی را ميگذرانيدم. برای خريد لباس و ديگر وسايل پولی باقی نميماند. دوران سختی بود ولی با تمام سختيهايش بسيار شيرين و دلپذير. تجربه ايی بود فراموش نشدني.
بخاطر دارم كه گهگاه به مدرسه نميرفتم چون پولی برای خريد بليط اتوبوس و قطار نداشتم. وقتی كه سر كلاس درس مينشستم از فرط خستگی چند دقيقه ايی از حال ميرفتم . دوستان همكلاسی هميشه در آن دقايق هوای كارم را داشتند. چرتهای چند دقيقه ايی كار هر روزم بود. بی وقفه در تلاش بودم. از عشق خبري نداشتم. از زمانيكه سعي بر فراموش كردن عشق به رضا كرده بودم هيچكس دلم را از آن خود نكرده بود. مدت زمان كوتاهي با پسري دوست بودم كه آنقدر خودش را دوست ميداشت كه از ديدن دنياي دور و اطرافش باز مانده بود. او بود و عكسش در آينه. مغز كوچكش گنجايش ديگر چيزها را نداشت. و بعداز قطع رابطه با اين آدم خودشیفته باين نتيجه رسيدم كه عاشق شدن و دل باختن كاريست دشوار. بهمين خاطر ازدوستي و رابطه گريزان بودم.
بخاطر دارم كه روزي يكي از مرداني كه مدت زيادي براي دوستي با من تلاش كرده بود، بعد از اينكه بي اعتنايي ام را ديد به من گفت كه مشكل من اين نيست كه كسي را براي عشق ورزيدن پيدا نميكنم ، بلكه مشكلم اين است كه مريضم و باحتمال قوي همجنس باز!... تمام اين برخوردها من را روز به روز از يك رابطه سالم دور ميكرد.
از بهترين تجربه هاي آنزمان پيدا كردن دوستان خوبي بود كه با حضورشان طعم زندگي را دلچسب ميكردند. داشتن دوستان خوب برايم مهمتر بود. يكي از دوستان بسيار خوبي كه با او در آنروزها آشنا شدم. دختري بود بنام آديم . آديم اريتره ايي بود . دختري مهربان، پر احساس، بي نظير. بخاطر رنگ پوستش مشكلات زيادي داشت. با او قسمتي از آفريقا را شناختم. با او به دنياي ديگري رفتم. با خانواده اش آشنا شدم. با او ساعات و روزها ی بسيار زيبايی را گذراندم، پر از خاطرات خوش ، پر از لحظات فراموش نشدني. دوستی من با آديم هنوز پابرجاست.يكی ديگر از دوستان خوب همسايه ام بود . پسری آلمانی بنام او و . دورانی كه با او همسايه بودم نيز پر است از خاطرات خوب و فراموش نشدني.
بعد از اتمام دوران كارآموزی ،سرخوش از تمام شدن درس و بدبختی ، سرخوش از اينكه ديگر مشكلات مالی نيز برطرف خواهند شد، به جستجوی كار پرداختم. با سرعت غيرقابل تصوری در شركت آرشيتكتوری ديگری بعنوان نقشه كش ساختمان استخدام شدم و بخاطر اينكه كمی استراحت كنم، تصميم گرفتم تا شروع كار در شركت جديد، به يك سفر چند هفته ايی بروم. برای اولين بار تصميم به تنها سفر كردن گرفتم.
يادش بخير چه حالی بود تنها سفر كردن. چه سفری بود اولين سفر من.